جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۶

به ما هم بگید

نمی‌دانم چه سری است که وقتی کسی سفره دلش را پیش آدم باز می‌کند و از مشکلات زندگیش می‌گوید احساس نزدیکی و محرمیت خاصی بین دو طرف ایجاد می‌شود. معمولا دوستی‌ها هم از این مرحله وارد فاز دیگری می‌شوند. اما نمی‌دانم چرا حتی اگر مدت زیادی از اتفاقات خوب و روزمره برای کسی بگویی باز آن حسی را که وقتی از مشکلات صحبت می‌کنی ایجاد نمی‌کند. ترکیب این موضوع با مشکلات مهاجرت باعث بروز ناملایماتی می‌شود.
در مهاجرت با زیاد شدن فاصله‌ها خواهی نخواهی روابط دستخوش تغییراتی (اغلب در جهت منفی) می‌شود که اجتناب ناپذیر هم هست، اما چیزی که بیشتر برای من ناخوشایند است نگفتن از مشکلات و اتفاقات ناگوار است. می‌دانم که خانواده و دوستانم با این تفکر که «چه دلیلی دارد آنها را ناراحت کنیم وقتی کاری از دستشان برنمی‌آید» خیلی از این رخدادها را به ما که دور از آنها هستیم اطلاع نمی‌دهند، اما واقعیت این است که خیلی از این اخبار بالاخره به گوش ما هم می‌رسد و در نهایت اثرات منفی‌اش بسیار بیشتر از نکات مثبت‌اش است.
به طور خاص به دلایل زیر فکر می‌کنم لازم است اقوامی که در کشورهای دیگر زندگی می‌کنند در جریان همه مسایل خانواده چه تلخ و چه شیرین قرار بگیرند:
۱. خبرها بعضا درز پیدا می‌کند و عموما در مواقعی که انتظارش را ندارند و به طور ناگهانی به گوش‌شان می‌رسد.
۲. اعتماد از بین می‌رود و همیشه با شک و تردید و نگرانی جویای حال خانواده می‌شوند و هر چه هم بشنوند که همه چیز مرتب است باز قانع نمی‌شود و فکر می‌کنند شاید چیزی از آنها پنهان می‌شود.
۳. حس محرمیت و نزدیکی‌ای که بین خانواده وجود دارد کم می‌شود و ناخودآگاه این احساس به وجود می‌آید که شاید فاصله فیزیکی باعث ایجاد فاصله عاطفی هم شده و آنها دیگر در دایره محرمیت خانواده نیستند که بعضی از مشکلات را با آنها در میان نمی‌گذارند. این موضوع برای خود من پیش آمده است. هر چند که همیشه منطقا مطمئنم که چنین نیست اما لزوما عقل و احساس آدم به توافق نمی‌رسند.
۴. بالاخره دیر یا زود به ایران برمی‌گردند و احتمالا باید ظرف ۵ روز اول دائما و به یکباره همه خبرهای ناگواری را که در این چند سال از آنها پنهان شده بود، بشنوند!

خلاصه این که هیچ کاری را بدون فکر کردن به عواقبش انجام ندهید از جمله همین پنهان‌کاری‌ها را.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

راست میگی. معمولا خبرهای خوب و بد اون ور آب خیلی طعم ناگهانی و بی مقدمه بودن میدن.

ناشناس گفت...

آره راست می گید... وقتی مادربزرگ من فوت کرد تا چند ماه به داییم که خارج از ایران بود نگفتنند حتی سرطانش روهم نگفتند ...

و بعد ... شاکی شد و هر بار که می آید ایران انگاری منتظره مادرش بیاد استقبالش .. یعنی بعد چندین سال هنوز باور نکرده ...

ناشناس گفت...

کاملا میفهمم که چی میگی. خصوصا با مورد دو خیلی موافقم. یعنی میخوان بهت آرامش بدن بدتر آرامشت را ازت میگیرن. منم از این مشکلات داشتم و یکی دوبار مجبور شدم گله های حسابی بکنم. منطق این مخفی کاری را نمیفهمم.

ناشناس گفت...

اين هم يه ايده اي بود
راست ميگي احتمالا به واسطه نگفتن آدم دور ميشه از خانواده اش

Natalie گفت...

من رويهمرفته ترجيح مي دم خبرهاي بد رو نگم حالا خواه طرف دور باشه يا نزديك. باور كن خيلي سخته. اما مي فهمم اون حس دوري كه ميگي...