سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

مقایسه

همه دنیا می‌دونند که ما متمدن ترین مردم جهانیم و فرهنگ‌مون از تمام کشورهای دنیا با قدمت‌تر و پیشرفته‌تره. تازه به فناوری هسته‌ای هم دست پیدا کردیم و دیگه از هر نظر برترین ملت جهان شدیم. این مسؤولیت ما رو در قبال بشریت بسیار سنگین می‌کنه و همه ما باید حداکثر تلاش‌مون رو بکنیم تا این فرهنگ ناب رو به تمام ملت دنیا ارائه بدهیم.
شنیدم که جدیدن جهت رفاه حال هم‌وطنان عزیز و به منظور مبارزه با عده‌ی بسیار اندکی بدحجاب که حقوق سایرین رو در نظر نمی‌گیرند، طرح‌های جدیدی داره به اجرا در می‌آید. از جمله این که پلیس می‌تونه ماشین شما رو متوقف کنه و شما رو پیاده کنه ببینه شلوار شما به اندازه کافی بلنده یا نه. اگر نبود شلوار رو از پای شما در می‌آوره تبدیل به بادبون می‌کنه و تحویل‌تون می‌ده. اگر در این طرح ریز بشیم می‌بینیم که چه نکات ظریفی درش وجود داره. مثلا اون عده‌ای از هم‌وطنان که اهل ورزش مفرح قایق‌رانی هستند با پوشیدن شلوار کوتاه و با کمک پلیس به راحتی می‌تونند بادبون تهیه کنند و دیگه احتیاجی به صرف هزینه برای خرید بادبون ندارند. این طرحی بسیار ارزشمنده که حتما سایر ملل جهان باید سعی در پیاده‌سازیش داشته باشند. این طرح رو که دیدم گفتم شاید بد نباشه این رو با قوانینی که در بعضی از کشورهای بی‌فرهنگ و تازه استقلال یافته مثل آمریکا وجود داره، مقایسه کنیم. در آمریکا پلیس اجازه نداره الکی به کسی مشکوک بشه و متوقفش کنه و ازش سوال کنه. مثلا شما دارید رانندگی می‌کنید و همه چیز مرتبه پلیس اجازه نداره بی‌خودی شما رو متوقف کنه و تست کنه ببینه مست هستید یا نه. اگر چنین کاری بکنه شما می‌تونید از پلیس شکایت کنید و پدر صاحب پلیس رو در بیارید. می‌بینید که در این کشورهای جدید چقدر قوانین کوته‌نظرانه وضع شده؟ آخه آمریکا‌یی‌های عزیز چرا این کارا رو می‌کنید؟ پلیس این همه برای شما زحمت می‌کشه باید باهاش این جوری رفتار بشه؟ از کشور ما یاد بگیرید ببینید ما چقدر برای پلیس احترام قایلیم. در کشور ما اگر پلیس حتی با لباس شخصی هم بیاد تو خونه‌ی ما و تمام زندگی ما رو با خودش ببره کسی بهش حرف نمی‌زنه، تازه قوانین هم به نوعی وضع شده که اگر برخی از انسان‌های بی‌چشم و رو بخواهند از طریق قضایی پی‌گیری کنند هرگز به جایی نخواهند رسید. حتی دیده شده که یک بار یکی از مجریان تلویزیون ما به خاطر این که سوال بی‌موردی از پلیس پرسید بدون هیچ تردیدی اخراج شد تا درس ادبی برای تمام گستاخ‌ها باشه.
به هر حال امیدوارم که ایده‌های اصلی این طرح رو به خوبی بیان کرده باشم تا شما دوستان آمریکایی بتونید با استفاده از اون‌ها قوانین کشورتون رو هر چه سریع‌تر اصلاح کنید.

سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

نامه‌ای برای یک دوست

دیروز یکی از بهترین دوستان زندگیم که تقریبا هر روزمون رو در دوران خوب لیسانس با هم گذروندیم، از استرالیا به من ایمیل زده بود. قسمتی از جوابی که بهش داده بودم رو بدون هیچ توضیح اضافه اینجا می‌گذارم:

«این اواخر کارهام به جای نسبتا خوبی رسیده و یکی دو تا مقاله هم اخیرا نوشته‌ام. (اسم همسرم) هم همین ۲-۳ روز پیش امتحان جامع دکتراش رو داد و از این به بعد دیگه تقریبا فقط باید روی پروژه‌اش کار کنه. خلاصه اوضاع جزیی بد نیست، ولی در نهایت من از قضیه رفتن از ایران ۱۰۰ درصد راضی نیستم. خیلی مشکلات اونجا هست که اینجا وجود نداره، اما انگار یک جورایی ما برای اونجا ساخته شده‌ایم. هر چند که وقتی این جمله‌ها رو می‌نویسم خودم مطمئن نیستم که کاملا بهشون اعتقاد دارم! به چنین آدمی اصطلاحا «گوزپیچ» گفته می‌شه! :) احتمالا اگه من تو یک قبیله سرخ پوست به دنیا اومده بودم، اسمم رو «پیچیده با گوز» می‌گذاشتند. این از کشفیاته اخیرمه. یک مقاله هم در این مورد باید بنویسم.»

پ.ن. از این که کلماته قبیحه در متن به کاربرده شد به هیچ وجه پوزش نمی‌طلبم.

شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

بازگشت و حرف‌های عامیانه

باور کنید صرف لوس بازی و خود شیرینی نبود که گفتم دیگه نخواهم نوشت. واقعا نمی‌خواستم بنویسم، ولی بعضی از دوستانم (به ویژه جناب ته‌رانی) کلی من رو تشویق کردن که باز بنویسم و به هر حال وقتی «ته‌ران» از آدم چیزی بخواد مگه می‌شه قبول نکرد؟!

چند روز پیش با دوست آمریکاییم (مایکل) و دوست آلمانیم (آندریاس) مشغول صحبت بودیم. این چیزی که می‌بینید متن واقعی جمله‌های رد و بدل شده است:
مایکل: آیا در ایران دخترها می‌تونند دانشگاه برن؟
من: البته که می‌تونند، دانشگاه خود ما کلی دانشجوی دختر هم داشت.
مایکل: پس چرا می‌گن مدرسه‌های دخترها و پسرها تو ایران جداست؟
من: اون در مورد دبیرستان و ما قبل دبیرستانه. دانشگاه‌ها مختلطه.
مایکل (با خنده): پس حتما تو دانشگاه دخترها و پسرها حسابی مشغولند و در حال تلافی کردن دوران دبیرستان!
من: خوب واقعیتش اینه که اون جوری که تو فکر می‌کنی هم نیست. ایرانی‌ها معتقدن که باید موقع ازدواج باکره باشند، اینه که اون روابطی که تو فکر می‌کنی خیلی بین بچه‌ها زیاد نیست. یا حداقل تو دانشگاه‌های خوب زیاد نیست.
آندریاس و مایکل (در حالی که چشم‌هاشون داره از حدقه بیرون می‌زنه): چیییییی؟؟؟؟؟ موقع ازدواج باید باکره باشند؟؟
آندریاس: آخه کدوم آدم عاقلی حاضر می‌شه با یکی که باکره است ازدواج کنه؟؟
من (بعد از چند سال خارج از کشور زندگی کردن و به این نتیجه رسیدن که این موضوع واقعا ضروری نیست، با لبخند): خوب به هر حال فرهنگ‌ها متفاوته و این موضوع هم ریشه‌های فرهنگی داره.
و دارم تو دل خودم فکر می‌کنم به هر حال باکره بودن گرچه ضروری نیست ولی هرچی باشه یک امتیاز مثبته نه منفی.
آندریاس (با لحن حق به جانب): تو وقتی می‌ری ماشین بخری اول امتحانش می‌کنی و یک دور باهاش می‌زنی ببینی خوشت می‌اد یا نه، چطور ممکنه کسی حاضر باشه بدون این که با کسی رابطه ج.ن.سی داشته باشه باهاش ازدواج کنه؟؟

و من جواب چندان منطقی‌ای برای گفتن ندارم.

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

آخریش

این هم از آخرین پست «شما بگید». دیگر نمی‌خواهم ادامه بدهم چون
۱. از چرت و پرت‌های خودم خسته شده‌ام.
۲. وبلاگستان هم مانند هر چیزی قدیمی می‌شود و بعضا چیزهایی در آن می‌بینی که حالت را بهم می‌زند.
۳. از نوشتن مطلب جدید احساس «انجام کار مفید» ندارم.

بدرود

شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶

مذهب، پول و جنگ‌

امروز لینک این فیلم مستند رو یکی از دوستان برام فرستاده بود. این فیلم از سه قسمت اصلی تشکیل شده. قسمت اول عمدتا در مورد پیدایش دین مسیحیته. مدارک بسیار جالبی رو جمع کرده که نشون می‌ده ریشه‌های مسیحیت و داستان‌های مربوط به عیسی از کجا سرچشمه می‌گیره. قسمت دوم فیلم در مورد وقایع ۱۱ سپتامبره و یک سری تحلیل‌هاییه که قصد داره نشون بده که این اتفاق در داخل دولت آمریکا طراحی و پیاده‌سازی شده بود و قسمت سوم هم در مورد سیستم اقتصادیه آمریکا و ارتباط نزدیک این سیستم با جنگه. این قسمت نشون می‌ده که ثروت‌مندان بزرگ آمریکا چه سودهای کلانی از جنگ‌ها برده‌اند و سیستم اقتصادی آمریکا چه جوری مردم رو استثمار می‌کنه. در این قسمت مدارکی رو از دلایل شروع جنگ ویتنام و همچنین طولانی شدن این جنگ نشون می‌ده که واقعا تکون دهنده است و بعد به تشابه این موضوع با طولانی شدن جنگ عراق می‌پردازه.
این فیلم نسبتا طولانیه (حدودا ۲ ساعت)، اما شدیدا دیدنش رو توصیه می‌کنم. واقعا ارزش دیدن داره، به خصوص قسمت اول و سوم.

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

برایت دست می‌زدم

آن‌هایی که وب‌لاگ مرا می‌خوانند می‌دانند که بارها و بارها کارهایت را زیر سوال برده‌ام و حرف‌های تعجب‌آورت را مسخره کرده‌ام. اما دیروز تو متفاوت بودی. حرف‌هایی که در دانشگاه کلمبیا زدی و همچنین مصاحبه‌ای که با خبرنگاران داشتی قابل مقایسه با گذشته نبود. یکی از بهترین و هوشمندانه‌ترین جواب‌هایت را به سوال خبرنگاری دادی که از تو پرسید به نظرت اشغال سفارت آمریکا کار اشتباهی بوده یا نه. در دانشگاه کلمبیا هم، بسیار خوب توهین‌های نابخردانه رئیس دانشگاه را تحمل کردی و بسیار به جا و به اندازه به آنها اعتراض کردی. به غیر از حرف‌هایی که در مورد آزادی زنان و همجنس‌گراها زدی،‌ بیشتر حرف‌هایت منطقی و قابل تحسین بود و اگر در بین جمعیت بودم برایت دست می‌زدم.

دو سال ریاست جمهوری بالاخره از تو یک سخنرانِ سیاستمدار ساخت، اما افسوس که هنوز تا تبدیل شدن به یک رئیس جمهور خوب برای کشورت بسیار فاصله داری.

جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۶

جرم

  • مگه می‌تونم فراموش کنم که اون مردک کثیف همون چندرغاز پولی که مادرم با هزار جور بدبختی و کلفتی درمیاورد تا شکم ما رو باهاش سیر کنه، بابت اجاره خونه ازمون می‌گرفت و تازه هزار جور منت هم سرمون می‌ذاشت و آخرش هم وسایل‌مون رو ریخت تو کوچه. همه این پول‌دارها مثل همند. اگه تمام مال و اموالشون رو هم بدزدیم باز هم تلافی بلاهایی که سر ما آوردن نمی‌شه. باید خدا رو شاکر هم باشند که می‌ذاریم واسه خودشون تو این شهر راست راست بگردند،‌ دزدیدن مال و منالشون که چیزی نیست...

  • این دخترا اگه نمی‌خواستن کسی بهشون کاری داشته باشه، این جوری لباس نمی‌پوشیدند. تمام هیکلش رو از زیر مانتو می‌ندازه بیرون واسه کی؟ وقتی نزدیک‌شون می‌ری همچین خودشون رو کنار می‌کشن که انگار ما جزامی هستیم. حتما باید پسره دو برابر بابای دزدشون پول داشته باشه تا بهش راه بدن. باید اینا رو به زور...

اختلاف طبقاتی خیلی راحت می‌تونه آدم‌ها رو جری و توجیه انجام جنایت رو ساده کنه. آیا واقعا این وسط فقط مجرم‌ها مقصرند یا مقصر اصلی حکومتیه که با کارهای نابخردانه‌اش چنین وضعیتی رو در جامعه ایجاد کرده؟ چی می‌شه اگر بیشتر افراد یه جامعه مجرم بشوند و اگه یه جامعه‌ای به این سمت در حرکت باشه، برای نجاتش چه باید کرد؟
راه حل‌های متنوعی ممکنه به ذهن برسه و بشه بحث کرد که کدومشون بهترین راه حله، اما احمقانه‌ترینش رو راحت می‌شه از بین بقیه تشخیص داد: مجرمین رو می‌کشیم و پول‌های مملکت رو صرف لبنان و فلسطین و انرژی اتمی می‌کنیم.

جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۶

به ما هم بگید

نمی‌دانم چه سری است که وقتی کسی سفره دلش را پیش آدم باز می‌کند و از مشکلات زندگیش می‌گوید احساس نزدیکی و محرمیت خاصی بین دو طرف ایجاد می‌شود. معمولا دوستی‌ها هم از این مرحله وارد فاز دیگری می‌شوند. اما نمی‌دانم چرا حتی اگر مدت زیادی از اتفاقات خوب و روزمره برای کسی بگویی باز آن حسی را که وقتی از مشکلات صحبت می‌کنی ایجاد نمی‌کند. ترکیب این موضوع با مشکلات مهاجرت باعث بروز ناملایماتی می‌شود.
در مهاجرت با زیاد شدن فاصله‌ها خواهی نخواهی روابط دستخوش تغییراتی (اغلب در جهت منفی) می‌شود که اجتناب ناپذیر هم هست، اما چیزی که بیشتر برای من ناخوشایند است نگفتن از مشکلات و اتفاقات ناگوار است. می‌دانم که خانواده و دوستانم با این تفکر که «چه دلیلی دارد آنها را ناراحت کنیم وقتی کاری از دستشان برنمی‌آید» خیلی از این رخدادها را به ما که دور از آنها هستیم اطلاع نمی‌دهند، اما واقعیت این است که خیلی از این اخبار بالاخره به گوش ما هم می‌رسد و در نهایت اثرات منفی‌اش بسیار بیشتر از نکات مثبت‌اش است.
به طور خاص به دلایل زیر فکر می‌کنم لازم است اقوامی که در کشورهای دیگر زندگی می‌کنند در جریان همه مسایل خانواده چه تلخ و چه شیرین قرار بگیرند:
۱. خبرها بعضا درز پیدا می‌کند و عموما در مواقعی که انتظارش را ندارند و به طور ناگهانی به گوش‌شان می‌رسد.
۲. اعتماد از بین می‌رود و همیشه با شک و تردید و نگرانی جویای حال خانواده می‌شوند و هر چه هم بشنوند که همه چیز مرتب است باز قانع نمی‌شود و فکر می‌کنند شاید چیزی از آنها پنهان می‌شود.
۳. حس محرمیت و نزدیکی‌ای که بین خانواده وجود دارد کم می‌شود و ناخودآگاه این احساس به وجود می‌آید که شاید فاصله فیزیکی باعث ایجاد فاصله عاطفی هم شده و آنها دیگر در دایره محرمیت خانواده نیستند که بعضی از مشکلات را با آنها در میان نمی‌گذارند. این موضوع برای خود من پیش آمده است. هر چند که همیشه منطقا مطمئنم که چنین نیست اما لزوما عقل و احساس آدم به توافق نمی‌رسند.
۴. بالاخره دیر یا زود به ایران برمی‌گردند و احتمالا باید ظرف ۵ روز اول دائما و به یکباره همه خبرهای ناگواری را که در این چند سال از آنها پنهان شده بود، بشنوند!

خلاصه این که هیچ کاری را بدون فکر کردن به عواقبش انجام ندهید از جمله همین پنهان‌کاری‌ها را.

چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶

بوی جنگ

بوی باروت بوی توپ
بوی تانک جنگی

با اینا اینترنت رو گز می‌کنم
با اینا خستگیم رو در می‌کنم

اینجا اوضاع خرابه. بعضی‌ها تو فکر یک جنگ جدیدند. بعضی‌ها ترسیدند. ما هم مثل همیشه نگاهمون به آسمون که روزگار این بار برای ما چه خواهد آورد. هرچی بیاره حقمونه!

جمعه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۶

ایده‌آل

یکی از مشکلاتی که خیلی وقت‌ها باهاش درگیر بوده‌ام، ایده‌آل‌گرایی است. این اواخر احساس می‌کنم که ایده‌أل‌گراییم داره همراه با سنم زیاد می‌شه. جدیدا هر فیلمی که می‌بینم به نظرم مزخرف می‌رسه. خیلی از مقالات رو که می‌خونم به نظرم بی‌سر و ته و به درد نخور میان. وبلاگم هم از این قاعده مستثنا نیست و داره تو ذوقم می‌زنه. به نظر می‌رسه خسته شده‌ام. خسته از این زندگی غیر ایده‌آل.
احساس می‌کنم زندگی کردنم مثل اون خری شده که سوارکارش یک هویج رو با چوب جلوی دهنش آویزون کرده و خره هی می‌دوه تا به هویج برسه، ولی هویجی در کار نیست. در دنیای ما هم ایده‌آلی در کار نیست، اما علاقه بهش در وجود ما گذاشته شده و اون خری که سریع‌تر می‌دوه و بیشتر تلاش می‌کنه تا بهش برسه فقط خودش رو بیشتر خسته می‌کنه.

دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶

استاندارد

دنیایی که ما توش زندگی می‌کنیم یک دنیای مصنوعیه. مصنوعی به معنی ساختگی و به این معنی که از طبیعت فاصله گرفته. فاصله گرفتن از طبیعت عمدتا برای ایجاد شرایط بهتر زندگی و دفع خطرات طبیعی بوده، اما تجربیات و آزمایش‌های اخیر حاکی از به وجود آمدن خطرات متنوعیه. خطراتی که ساخته‌های دست بشر برای بشر ایجاد کرده. این همه مواد مصنوعی که ما هر روز باهاشون سر و کار داریم و حتی اون‌ها رو به عنوان غذا مصرف می‌کنیم به شدت سلامتی ما رو تهدید می‌کنه.



اون چه که بیشتر باعث آزردگی خاطر و نگرانی من می‌شه، عدم توجه به این خطرات در کشور ماست. تا وقتی که در ایران زندگی می‌کردم تقریبا از هیچ کدام از مشکلاتی که در زیر لیست می‌کنم خبر نداشتم و خدا می‌دونه که چه بلاهایی ممکنه بعدها به خاطر همین بی‌اطلاعی سرم بیاد.

- گرم کردن غذا در ظرف پلاستیکی در مایکروویو سرطان زاست.
- رنگ دیوار خانه نباید حاوی سرب باشه. سرب سرطان زاست.
- آزبست و مشتقاتش مثل پشم شیشه که برای عایق‌بندی استفاده می‌شه بسیار بسیار خطرناکه و استفاده ازش سالهاست که در آمریکا ممنوعه.
- .لوله کشی آب ساختمان احتمال نشت سرب در آب رو افزایش می‌ده. به همین دلیل نباید از آب گرم برای مصرف خوراکی استفاده کرد. آب سرد رو هم در صورتی که شیر آب مدت زیادی بسته بوده (مثلا در طول شب) باید مدتی بازگذاشت تا آبی که ساکن مونده بره و بعد استفاده کرد. جدیدا هم استفاده از لوله‌های پلاستیکی در منازل داره افزایش پیدا می‌کنه. حالا چند سال دیگه می‌شنویم که اون هم یک مشکل جدید ایجاد می‌کنه!
- قوطی‌های فلزی که برای بسته‌بندی مواد غذایی استفاده می‌شه، احتمال نشت فلزات در مواد غذایی رو زیاد می‌کنه. این موضوع به خصوص در مورد نشت سرب خطرناکه. این رو که می‌شنوم یاد پیت‌های حلبی که برای بسته‌بندی روغن و پنیر در ایران استفاده می‌شه می‌افتم.

اینا فقط چند نمونه از مواردی بود که روش تاکید زیادی می‌شه. امیدوارم که در کشور ما هم با افزایش استانداردهای زندگی کمی به این جور موارد توجه بشه.

یکشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۶

جدایی

آره، یکی دیگه هم بهشون اضافه شد. این بار یکی از نزدیک‌ترین دوستانم. وقتی بهم گفت که از همسرش جدا شده، بهش گفتم که نه خیلی تعجب کردم و نه چندان ناراحت شدم. انگار دیگه این قضایا داره جا می‌افته. نمی‌دوم خوبه یا بده ولی وقتی زیاد می‌شه دیگه عادی می‌شه. بهم گفت که خیلی صلح‌آمیز از هم جدا شدند طوری که خانواده‌هاشون فکر می‌کردند که دارن شوخی می‌کنند وقتی بهشون گفتند دارند جدا می‌شن. بهش گفتم که به نظرم ازدواج با زندگی مدرن ما هم‌خوانی نداره. اون هم حرفم رو تایید کرد، اما من هیچ راه‌حل جایگزینی براش نداشتم و هر چه فکر کردم هم هیچ راه‌حلی پیدا نشد. اگه قرار باشه خانواده‌ای وجود نداشته باشه، بچه‌ها رو کی باید بزرگ کنه؟ کی تضمین می‌کنه بچه‌هایی که توسط پدر یا مادر مجرد بزرگ شده‌اند از نظر روانی هیچ آسیبی نمی‌بینند؟ چه جوری می‌شه فهمید که طبعات زندگی مجردی و اثراتش بر اجتماع چیه؟ و کلی سوالات مشابه این‌ها که باعث می‌شه نشه به این راحتی ازدواج رو با زندگی مجردی جایگزین کرد.

چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۶

بازار کار

یکی از دوستانم که به زودی با درجه دکترا فارق‌التحصیل خواهد شد،‌ از گوگل پیشنهاد کار گرفت. محیط کاری گوگل را که در پست قبلی تشریح کردم، حقوق هم ۱۰۰هزار دلار در سال به صورت نقدی و حدود ۲۰ تا ۳۰ هزار دلار هم به صورت سهام. یعنی در کل معادل ۱۲۰ تا ۱۳۰ هزار دلار.
دیگه چی بهتر از این؟ این دوست عزیز ما هفته پیش این پیشنهاد رو رد کرد و به گوگل گفت که حقوقشون پایینه! البته بماند که چندان بی‌ربط هم نمی‌گفت. بازار کار کامپیوتر در آمریکا دوباره بسیار خوب شده و چنین حقوقی برای فارق‌التحصیلان دانشگاه‌های خوب کم و بیش یک حقوق معمولی حساب می‌شه. به خصوص اگه فکر کنید که خودتون می‌تونید شرکت بزنید و حاضرید تمام ریسک‌های کار رو بپذیرید، استخدام شدن چندان کار عاقلانه‌ای نیست. اگر بتونید شرکتی راه‌اندازی کنید که محصول خوبی داشته باشه، شرکت‌های بزرگ فورا برای خریدن شرکت شما وارد کار می‌شن و ‌رقم‌هایی پیشنهاد می‌کنند که اگر خود شما و چند نسل بعدتون هم هر سال ۱۲۰هزار دلار حقوق بگیرید حتی یک کسر قابل‌ توجهش هم نخواهد شد. حتما یادتون هست که گوگل ۱.۶ میلیارد دلار برای خریدن YouTube پول داد.

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

گوگولی

لوگوی اصلی گوگل و همین‌طور لوگوهایی که گوگل گاه‌گداری برای مناسبت‌های خاص روی سایتش قرار می‌ده، همیشه برام جالب بوده. یکی از ویژگی‌های اصلی همه این لوگوها استفاده از رنگ‌های متنوع و شاده.
امروز برای اولین بار فرصتی شد تا همراه با گروه تحقیقاتی استادم، از یکی از شعبات گوگل بازدیدی داشته باشم. محیط کاری گوگل واقعا من رو جذب کرد و بیشتر از همه یادآور دوران مهدکودک بود! سبز، آبی، قرمز و زرد رو همه جا می‌شد دید: دیوارها، موکت، پارتیشن‌ها و حتی سقف. صندلی‌هایی که در یکی از سالن‌های گردهمایی وجود داشت هم از این ترکیب رنگی مستثنا نبود. همه‌ جا پر از بادکنک و کاغذ رنگی‌هایی بود که برای تزئین سقف و دیوارها استفاده شده بود. در عین حالی که این رنگ‌ها همه جا به چشم می‌خورد، در مصرف اون‌ها به هیچ وجه زیاده‌روی نشده بود و اصلا به نظر نمی‌رسید که در دراز مدت خسته‌کننده باشند.

اما موضوع فقط به رنگ‌های شاد ختم نمی‌شد. در هر گوشه و کناری یک سری اسباب‌بازی وجود داشت. از میز بیلیارد و پینگ‌پونگ گرفته تا بازی‌های کامپیوتری. از همه جالب‌تر دو تا اسکوتر (Scooter) برقی بود که می‌تونستی سوار بشی و دور سالن بچرخی! فقط تصورش رو بکنید که مثلا رئیس‌تون نشسته اونجا و شما سوار اسکوتر شدید و دارید دور سالن می‌چرخید!

گوگل شکم کارمندانش رو هم فراموش نکرده. هر روز ناهار مفصلی با انواع متنوعی از غذاها به صورت رایگان به کارمندان داده می‌شه. غیر از ناهار، انواع مختلف شکلات و چیپس و پفک و نوشابه در چند نقطه مختلف همیشه در دسترسه.

غیر از این‌ها ابتکار جالب دیگری که در گوگل زده شده، در اختیار گذاشتن ۲۰٪ از ساعات کاری به کارمندان برای کار کردن بر روی پروژه‌هایی است که خودشون تعریف می‌کنند یا بهشون علاقه دارند. شنیده‌ام که orkut یکی از همین پروژه‌ها بوده که بعد‌ها شکل جدی‌تری به خودش گرفته و تجاری شده.

همه این‌ها در کنار حقوق‌های بالا باعث شده تا امسال گوگل مقام اول رو از نظر میزان رضایت کارمندان در بین تمام شرکت‌های آمریکایی بدست بیاره.

۱۸ تیر

به نظر من ۱۸ تیر ۱۳۷۸ نقش بسیار بزرگی در قطع امید نسل جوان از امکان اصلاح ساختار سیاسی و به دنبال آن، مهاجرت قشر تحصیل کرده ایران داشته است. شاید بررسی این مساله یک تز خیلی خوب جامعه‌شناسی باشد که البته خود این تز هم باید توسط یکی از همین جوانان تحصیل‌کرده مهاجر انجام شود، چون بعید می‌دانم نتایجش در ایران قابل چاپ باشد.

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶

اتومبیل فرانسوی

من از اون دسته از آدم‌ها هستم که با ماشین خیلی حال می‌کنند. البته نه از اونا که ماشین اسپرت می‌کنن و به قولی ماشین بازن، ولی خیلی دوست دارم که ماشین خوب سوار بشم و خیلی به نکات ریزی که تو طراحی ماشین‌ها استفاده می‌شه توجه می‌کنم. چون خیلی هم آدم قانعی هستم، وقتی ایران بودم خیلی دوست داشتم که فِراری داشته باشم، و بعد از خروج از کشور یک کمی حالم بهتر شد و حالا دیگه بی‌خیال فراری شده‌ام. الان فقط دوست دارم که یک لامبورگینی داشته باشم!


به هر حال توجه من به اتومبیل باعث شد که از همون روزهای اول چشمم دنبال این باشه که ببینم ماشین‌هایی که ما تو ایران سوار می‌شیم در خارج از کشور در چه حد و اندازه‌ای هستند. اولین مشاهداتم در کانادا نشون داد که ماشین‌های فرانسوی در این کشور یافت می‌نشود. مشاهدات بعدی هم نشون داد که همون مشاهدات اولی درست بوده است. از یکی از ماشین فروش‌ها پرسیدم که چرا این‌جا ماشین فرانسوی نیست و طرف جواب داد که احتمالا بازار زیاد جالبی برای این ماشین‌ها وجود نداره. ما هم که طبق معمول اولین گمان‌مون این بود که این یارو داره مزخرف می‌گه! مبانی «تئوری توطئه» که بسیار خوب در کشور فراگرفته شده بود می‌گفت که حتما کانادا ورود ماشین از فرانسه رو ممنوع کرده.
خلاصه این قضایا گذشت و ما به آمریکا آمدیم. در این چند سالی که تو آمریکا بودم هم اصلا ماشین فرانسوی ندیدم. از چند تا از دوستان آمریکاییم پرسیدم که چرا اینجا ماشین فرانسوی نیست. جواب اونا این بود که «ماشین فرانسوی؟ مثل چی؟». وقتی که اینا نمی‌دونستن چه ماشین‌هایی ساخت فرانسه هستند دیگه احتیاج به ادامه بحث نبود.
چند وقت پیش که مدیر یکی از نمایندگی‌های بزرگ اتومبیل در کالیفورنیا رو دیدم ازش این سوال رو پرسیدم و اون هم همون جواب طرف کانادایی رو داد که این جور ماشین‌ها در بازار اتومبیل آمریکا امکان رقابت ندارند.
چند روز پیش یکی از دوستان آلمانی‌ام ازم پرسید که تو ایران چه ماشین‌هایی بیشتر تولید می‌شه. وقتی جواب دادم: «بیشتر ماشین‌های فرانسوی»، کلی خندید! بعد توضیح داد که تو آلمان ماشین‌های فرانسوی بسیار بدنامند و مردم اونا رو ماشین‌های به دردنخوری می‌دونند و نمی‌خرند.

بعد از این توضیح تازه فهمیدم دلیل این که فرانسه خیلی از اتومبیل‌هاش رو داده به ما که مونتاژ کنیم و واسه خودمون حال کنیم چیه! احتمالا پژو حتی تو خود فرانسه هم اندازه‌ای که تو ایران فروخته، فروش نداشته!

پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

خالی‌بند

بچه که بودیم هر وقت یکی از بروبچه‌ها خالی می‌بست، واسه این که حالش رو بگیریم می‌گفتیم خالی‌بندی مالیات نداره. بزرگ‌تر که شدیم، به تدریج معنی حرف‌مون رو بیشتر لمس کردیم. باز یک کم بزرگ‌تر که شدیم دیدیم نه تنها مالیات نداره، بلکه از منابع مهم کسب روزی حلال (!!!) هم هست، ولی باید خیلی شیک و تر تمیز خالی بست و از دادن مدرک به دست طرف مقابل خودداری کرد.
به هر حال ما این درس‌ها رو از اجتماع خوب یاد گرفته بودیم تا این که یک شخص شهیری آمد و رئیس جمهور کشور محبوبمان شد. این شخص شهیر جهان را متحول کرد و به ما نشان داد که آن چه یاد گرفته بودیم غلط بوده است. ایشان به ما ثابت کرد که دادن مدرک به طرف مقابل و خالی‌بندی در روز روشن و حتی مقابل دوربین تلویزیون هیچ اشکالی ندارد و تازه باعث پیشرفت‌های چشم‌گیر اجتماعی از جمله دسترسی به مقام ریاست جمهوری هم می‌شود.

این شخص که مقابل دوربین تلویزیون قول داده بود نفت را سرسفره مردم بیاورد، نه تنها نفت را نیاورد بلکه نان را هم برد و بنزین را از حلقوم اتومبیل‌ها بیرون کشید تا درس ادبی باشد برای کسانی که خالی‌بندان شیکی بودند.

سه‌شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۶

مهاجرت

دو-سه سال پیش برای مهاجرت کانادا اقدام کردم و چون کنسول‌گری‌ کانادا در آمریکا نسبتا خلوته کارم سریع درست شد. کل پروسه حدود یک سال و نیم طول کشید و پاییز پارسال مدارک مهاجرتم به دستم رسید. بعد از این مرحله باید وارد خاک کانادا می‌شدم تا بتونم کارت اقامت دائم رو دریافت کنم و رسما مهاجر کانادا محسوب بشم. اما خارج شدن از آمریکا و برگشتن کلی دردسر داره و به همین خاطر نمی‌تونستم تصمیم بگیرم که بالاخره باید برم کانادا یا این که بی‌خیال مهاجرت بشم. به هر حال مدت نامحدودی وقت نداشتم و اگه تا همین دو-سه هفته پیش نمی‌رفتم دیگه همه چیز تموم شده بود. در آخرین روزها به توصیه دو تا از دوستانم تصمیمم رو گرفتم و رفتم و همین چند روز پیش برگشتم. خوشبختانه مشکل خاصی پیش نیومد و همه چیز تقریبا خوب پیش رفت. چند هفته‌ای در ونکوور بودم و فرصتی پیش آمد تا ویکتوریا و ویستلر رو هم ببینم.

موقع برگشت وقتی در فرودگاه می‌خواستم کارت پرواز بگیرم، پاسپورت ایرانیم رو به دست طرف دادم و اون ازم پرسید که کجا زندگی می‌کنم. وقتی گفتم در آمریکا زندگی می‌کنم، تعجب کرد. براش توضیح دادم که من ایرانی هستم، در آمریکا زندگی می‌کنم و اقامت دائم کانادا رو دارم! اونایی که پشت سرم تو صف ایستاده بودند خندیدند.
بعضی وقت‌ها واقعیت‌های تلخی پشت مسایل خنده‌دار نهفته است.

چهارشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۶

ترس‌ها و نگرانی‌ها

قبل از مهاجرت:

- آدم امنیت شغلی نداره.
- حقوقم اگر چه بالاست ولی در سطح بین‌المللی هیچی نیست.
- همه دوستام رفتن خارج، لابد اونجا یک خبری هست و ما جا موندیم.
- هر پخمه‌ای رفته آمریکا و یه PhD داره می‌گیره. خاک بر سر من!
- این حکومت واسه این که من چی باید بخورم و چی نباید بخورم هم تصمیم می‌گیره!
- حالم از ترافیک و رانندگی مردم به هم می‌خوره.
- حالم از این همسایه‌ها به هم می‌خوره.
- حالم از ادارات دولتی به هم می‌خوره.
- خودم به جهنم،‌ بچه‌ام دیگه نباید تو این مملکت به دنیا بیاد.

بعد از مهاجرت:

- پول ایران که اینجا هیچ ارزشی نداره، پس پول از کجا بیارم؟
- اگه بودجه‌ای که استادم گرفته واسه پروژه تموم بشه من چه غلطی باید بکنم؟
- آیا بعد از تحصیل، کار درست و حسابی پیدا می‌شه کرد؟
- چه جوری باید مشکل زبان و لهجه‌ام رو حل کنم؟
- چه جوری این همه سال، خانواده‌ام و عزیزترین کسانم رو نبینم؟
- این درس و مشق کی تموم می‌شه که ما هم عین آدم زندگی رو شروع کنیم؟
- آیا محل کار خودم و همسرم در یک شهر خواهد بود یا هر کدوم باید بریم یه طرف؟
- این جا حقوق‌ها بالاست ولی خرج و مخارج وحشتناکه. آیا می‌شه یک روزی بیاد که با همون سطحی که تو ایران زندگی می‌کردم زندگی کنم؟!
- آیا کارهای مهاجرت و اقامتم حل خواهد شد؟
- چند سال دیگه می‌تونم بچه‌دار بشم؟
- آیا حاضرم بچه‌ام با فرهنگ اینجا بزرگ بشه؟
- ...

نتیجه اخلاقی: وقتی نمی‌دانم هدف از زندگی چیست، نمی‌توانم راه رسیدن به هدف را انتخاب کنم!! (این رو هر بچه ۳ ساله‌ای هم می‌فهمید IQ، لازم نبود دور دنیا بچرخی تا به این نتیجه برسی!)

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

سر زده

نمی‌دونم این محمود چرا این قدر عشق کارای سرزده و ناگهانیه. فقط چیزی که عجیبه اینه که هماهنگی‌های عجیبی در کارهای سرزده‌اش وجود داره. آقا از حضور معلم کلاس اولش خبر نداره و معلمش دستکش به دست میاد رو سن و محمود دستش رو می‌بوسه. حالا هم که سر زده رفته اردوی تیم ملی تکواندو و دان ۸ بهش دادن و به صورت اتفاقی یک دست لباس تکواندو اندازه جناب اونقدی نژاد وجود داشته که بپوشه تنش و عکس یادگاری بگیره!
آخه مرد مومن چرا خالی می‌بندی؟! حالا نگی سرزده رفتم نمی‌شه؟ نمی‌شه عین رئیس‌جمهورهای درست و حسابی بری از اردوی تیم ملی بازدید کنی؟


ضمنا دریافت دان ۸ توسط محمود رو به کلیه مردم ایران تبریک عرض می‌کنم. به این ترتیب هیچ دشمنی جرات حمله به ما رو نخواهد داشت،‌ چون محمود که از بچگی اعصاب نداشت، حالا دیگه قدرتمند شده و تو دهن هر کسی که صداش رو بلند کنه می‌زنه.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

استفتائات پيرامون قوانين راهنمايی و رانندگی

دین ما احکام عجیب و غریب و دست و پا گیر کم داره، حالا دیگه قوانین راهنمایی و رانندگی رو هم داریم قاطیش می‌کنیم! به جای این که پیشرفت کنیم داریم دنده عقب می‌ریم تو دره.

خودتون بخونید:
http://tiknews.org/display/?ID=41905&page=1

پ.ن. سوال ۵۳ و جوابش به طور خاص خیلی جالبه. مفهوم این سوال و جوابش اینه که اگه یک شرکت بیمه پیدا بشه که خدمات بهتری به مشتریانش بده کارش خلاف شرع محسوب می‌شه!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

وبلاگ‌نویسیِ روشنفکرانه

جدیدا دارم واسه خودمون (ایرانی‌ها) نگران می‌شم. سیستم وبلاگ‌نویسی روشنفکرانه این شده که فقط از خودمون ایراد بگیریم. انتقاد کردن بد نیست و باعث می‌شه آدم اشکالاتش رو اصلاح کنه ولی ایراد گرفتن تنها هم باعث می‌شه آدم اعتماد به نفسش رو از دست بده. یعنی ما هیچی نداریم که بشه ازش تعریف کرد و بهش نازید؟

راستی بالاخره موفق شدم فیلم اخراجی‌ها رو ببینم. انصافا خیلی مزخرف بود. واقعا برای ایران متاسفم که همچین فیلمی پرفروش‌ترین فیلم تاریخش شده!
ای بابا تقصیر من چیه؟! داشتم فکر می‌کردم که از چی می‌شه تعریف کرد یهو این فیلم اومد تو ذهنم. باشه حالا یک چیز خوب می‌گم:

شاید این طرح مبارزه با بد حجابی تو این اوضاع و احوال نشونه از خبرهای خوبی باشه. مثلا دولت داره با آمریکا آشتی می‌کنه و از اونجا که قصد نداره خیلی دل طرفدارنش رو بشکنه، از این ور داره با بدحجابی مبارزه می‌کنه که یه شکلاتی هم به اونا داده باشه.

ای آقا، ما ۲۰ ساله داریم از این وعده وعیدا به خودمون می‌دیم. هی اونا می‌زنن تو سر ملت و هی ما فکر می‌کنیم دیگه اوضاع داره خوب می‌شه... اصلا بی‌خیال، تعریف کردن از مملکت به ما نیومده!

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

محسن نامجو


مدت نسبتا کوتاهی است که با کارهایش آشنا شده‌ام، اما همین مدت کوتاه کافی بود تا بسیار در دلم بنشینند. نمی‌دانم شما تا چه حد با کارهایش آشنا هستید ولی ترکیب موسیقی/اشعار مدرن و سنتی را مهمترین ویژگی کارش می‌دانم. چندین گروه را می‌شناسم که قبلا سعی کرده‌اند تا چنین ترکیبی ارائه کنند ولی من از کارهایشان چندان خوشم نیامد، اما کارهای محسن نامجو و صدای او تاثیر دیگری در من گذاشت و به نظرم این همان چیزی بود که من منتظرش بودم.

از آنجا که موسیقی کاملا به سلیقه افراد بستگی دارد، ترجیح می‌دهم بیشتر صحبت نکنم و قضاوت را به خودتان بسپارم. نمونه‌هایی از کارهایش از طریق وب سایت خودش در قسمت list of recorded albums قابل شنیدن است.

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

تا کی؟

در امور علمی، وقتی یک نظریه‌ای یا ابداعی به وجود می‌آید،‌ در آزمایشگاه بررسی می‌شه و درستی یا نادرستی‌اش مشخص می‌شه. در مورد مسایل اجتماعی، این آزمایشگاه خود جامعه است. مثلا وقتی یک قانونی وضع می‌شه، این قانون باید اعمال بشه و نتایجی که در جامعه ایجاد می‌کنه باید بررسی بشه و اگه قانون کار نمی‌کنه یا داره تاثیر مخرب می‌ذاره باید عوض بشه. حساسیت مسایل اجتماعی و تاثیرات فاجعه‌باری که قوانین می‌تونه بذاره،‌ باعث می‌شه که ما نتونیم بدونه مطالعه کافی هر قانونی که خواستیم رو به بوته آزمایش بذاریم. همچنین باید بسیار هوشیار بود و تاثیرات قوانین رو از نزدیک بررسی کرد و در صورت کار نکردن، به سرعت اون‌ها رو اصلاح کرد.

در کشور ما، غیر از این که قوانین بدون مطالعه و تفکر کافی وضع می‌شه، هر قانونی اون قدر باید اعمال بشه تا گندش به همه جا کشیده بشه و اون وقت شاید اگر مخالفتی با شرع،‌ سنت و عرف نداشت عوض بشه! این مساله نه تنها در مورد قوانین حقوقی، بلکه در مورد قوانین عرفی و سنتی هم حاکمه.

تا کی قانون حجاب اجباری رو باید ادامه داد و براش هزینه کرد و پوست از سر مردم کند؟ چه اتفاقی باید بیفته تا حکومت ما بفهمه که این قانون کار نمی‌کنه؟

پرهام یک سری از جنایاتی که اخیرا در ایران اتفاق افتاده رو نوشته بود. بیشتر این جنایات ریشه در اختلالات جنسی داره. چه جوری باید بفهمیم که محدود کردن مسایل جنسی باعث هزاران مشکل اجتماعی می‌شه و کی باید این قوانین رو اصلاح کنیم؟

چه جوری باید فهمید که ازدواج در سن ۲۵-۳۰ سالگی با باکره بودن در موقع ازدواج سازگار نیست؟ چرا یک نفر باید به همسرش تا آخر عمر دروغ بگه چون انتظار اینه که در موقع ازدواج باید باکره باشه؟

و هزاران مساله ریز و درشت دیگه که به نظر من هیچ دلیل منطقی‌ای پشتشون نیست و صرفا از سر تعصب اصرار داریم که باید حفظ بشن.
گذار از سنت به مدرنیته پیچیده و دردسر سازه، ولی این جوری که ما داریم گذر می‌کنیم فاجعه باره.

پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶

قمارباز

دفعه اولی که رفتم لاس‌وگاس همین جوری صرف تفریح یک کمی بازی کردم، البته با مبلغ خیلی کم و خلاصه آخر سر چهل دلار باختم. دفعه دوم همین چند روز پیش رفتم. باز هم سیستم همون بود و من با یک مبلغ خیلی پایین بازی کردم ولی این دفعه در نهایت پنج دلار بردم. به نظر می‌رسه دارم نردبان ترقی رو طی می‌کنم!!

و اما اصل ماجرا عکس‌هاییه که گرفتم...



نمایی از هتل Excalibur که در خیابان اصلی لاس وگاس به نام Las Vegas Strip قرار داره


نمایی از هتل Paris و Ballys در شب


هتل‌های فوق در روز


هتل Bellagio که روبروی هتل‌ Paris قرار داره. در مقابل این هتل یک دریاچه با تعداد زیادی فواره هست و رقص فواره‌های این هتل با موسیقی بسیار دیدنیه.


باغ گلی که در داخل هتل Bellagio قرار داره.


نمای بیرون هتل Flamingo


صفحه نمایش بسیار بزرگی که در Las Vegas Downtown قرار داره. این محل در واقع قسمت قدیمی لاس وگاسه و کاسینوهای قدیمی لاس وگاس در اینجا قرار دارند.



نمایی از Las Vegas Downtown وقتی که صفحه نمایش سقفی خاموشه و چراغ کاسینوها روشن.

عکس‌های زیادی گرفتم ولی فکر کنم دیگه برای این پست کافی باشه.

ضمنا شاید بد نباشه این رو هم بگم که لاس وگاس تقریبا فقط همین یک خیابان رو داره که خیلی دیدنیه. بقیه شهر فقط ساختمان‌های یک طبقه و خیلی معمولیه و یک شهر کاملا معمولی به نظر می‌رسه. نکته جالب دیگه در مورد این شهر اینه که علیرغم این که این شهر پایتخت قمار دنیا محسوب می‌شه و روسپی‌گری درش مجازه، از جمله شهر‌هاییه که پایین‌ترین آمار جرم و جنایت رو در آمریکا داره.

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

اگر...

قبل از این که این پست رو بذارم چند دفعه خواستم بی‌خیالش بشم و پاکش کنم، ولی به یک دلیل این کار رو نکردم. به عقیده من شرایط زندگی نزدیک به ایده‌آل نیست، چون اصلا ما خودمون نمی‌دونیم که تعریفمون از شرایط ایده‌آل یا حداقل دلخواهمون چیه و در نتیجه به سمتش هم حرکت نمی‌کنیم و تلاش‌هامون خیلی جهت‌دار نیست. با این هدف سوال‌های زیر رو می‌پرسم:

اگر می‌تونستید یک بار دیگه به دنیا بیایید و از اول تمام مسیر زندگی رو انتخاب کنید، چه چیزهایی رو انتخاب می‌کردید؟
من این انتخاب‌ها رو محدود به سوال‌های زیر می‌کنم و جواب‌های خودم رو هم می‌دم.

س. اصلا انتخاب می‌کردید که به دنیا بیایید؟! (این از اون سوال‌هاست! کسی که وجود نداره چطوری می‌تونه انتخاب کنه؟ ولی حالا فرض کنید که بدون وجود داشتن می‌تونستید انتخاب کنید.)
ج. آره. دوست داشتم که زندگی کردن رو با تمام ریسک‌های موجود تجربه کنم.

س. اگه جواب سوال بالا بله است، دوست داشتید کجا به دنیا بیایید؟
ج. به هیچ وجه نمی‌خواستم تو ایران به دنیا بیام! آمریکا انتخاب اولم بود، بعد از آمریکا احتمالا ژاپن رو انتخاب می‌کردم.

س. مدرسه می‌رفتید؟
ج. آره، ولی شاید فقط درس‌هایی رو که دوست داشتم می‌خوندم و بقیه درس‌های اجباری رو فقط در حد قبولی می‌خوندم و بقیه وقتم رو به بازی و کارهای مورد علاقه می‌گذروندم.

س. اگه می‌رفتید چقدر ادامه تحصیل می‌دادید و چه رشته‌ای می‌خوندید؟
ج. حتما دانشگاه می‌رفتم، کامپیوتر می‌خوندم و با فوق‌لیسانس قضیه رو ختم می‌کردم.

س. واسه خودتون کار می‌کردید یا استخدام می‌شدید؟
ج. برای خودم کار می‌کردم.

س. به اندازه نیاز پول در می‌آوردید و بقیه وقتتون رو خوش می‌گذروندید یا ترجیح می‌دادید زیاد کار کنید؟
ج. دوست داشتم زیاد کار کنم و سالی یکی دو بار سفر درست و حسابی برم.

س. ازدواج می‌کردید؟ اگه بله، چند سالگی؟
ج. بله،‌ حدود ۳۰ سالگی.

س. بچه دار هم می‌شدید؟ چند سالگی؟
ج. بله، حدود ۳۵ سالگی.

س. بعد از این که تمام شرایط بالا رو به دلخواه انتخاب کردید، فکر می‌کنید خیلی بیشتر از الآن از زندگی‌تون راضی بودید؟
ج. نه!!

خسته نباشید!

شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵

به بهانه 300

فیلم 300 داستان مقاومت ۳۰۰ دلاور یونانی است که در مقابل حمله ارتش میلیونی خشایارشاه به یونان مقاومت می‌کنند. سناریو بر اساس کتابی است از Frank Miller و Lynn Varley که در آن داستان حمله خشایارشاه به یونان به طور اغراق‌آمیزی تعریف شده و پارسیان و ارتش پارس بسیار بی‌رحم نشان داده شده‌اند. البته این کتاب قصد بیان تاریخ را ندارد و در واقع یک کتاب داستان است که ایده‌های اصلی آن از واقعه تاریخی حمله به یونان گرفته شده و فاصله داستان تا واقعیت به حدی زیاد است که حتی خشایار به صورت یک پادشاه آفریقایی به تصویر کشیده شده است.

اگر چه این فیلم هنوز به بازار نیامده، ولی تبلیغات اولیه برای این فیلم کافی بود تا واکنش‌های تندی از طرف جامعه ایرانی نشان داده شود و احتمالا شما هم در روزهای اخیر پیام‌ و ایمیل‌هایی در این مورد گرفته‌اید. طبیعتا هیچ کدام ما از به بازار آمدن چنین فیلمی خوشحال نخواهیم بود، ولی واکنش‌های عجیب و غریب ایرانیان در برابر چیزهای کم اهمیت و سکوت آنها در برابر مسائل بسیار مهم باعث شد تا من این چند خط را بنویسم.

اهمیت این فیلم را زیاد نمی‌دانم چرا که اولا صحبت از چند هزار سال پیش است و ارتباط چندانی به فرهنگ و آداب مردمی که هم اکنون در ایران زندگی می‌کنند ندارد. کما این که خشونت و بی‌ارزش بودن جان انسان‌ها در اروپای عصر گلادیاتورها زبانزد خاص و عام است. دوم این که داستان به حدی اغراق‌آمیز است که اگر کسی آن را منطبق بر واقعیت بداند باید به عقلش شک کرد.
و اما جدای از مطلب بالا چه بخواهیم و چه نخواهیم ارتش پارس در آن زمان را باید ارتش بی‌رحمی بدانیم. کشور گشایی با نوازش مردم حاصل نخواهد شد و ارتشی که تقریبا تمام دنیای آن روز را به تسخیر خود در آورده بود، نباید متشکل از افراد مشفقی بوده باشد!

ولی خارج از بحث این فیلم و جار و جنجال و شعار که ظاهرا جز لاینفک فرهنگ ما شده، حقیقتا چقدر برای فرهنگ و آبروی ایران اهمیت قائلیم؟ در داخل کشور چند در صد از مردم به کارهای فرهنگی مشغولند و به دنبال اعتلای فرهنگ ایرانی هستند؟ یا حداقل سعی می‌کنند که خودشان در چهارچوب اخلاقیات و فرهنگ قدم بردارند؟ در خارج کشور هم که متاسفانه کم نیستند افرادی که کوچکترین ارزشی برای آبروی ایران قائل نیستند و به کل فراموش کرده‌اند که اعمال و رفتارشان به عنوان اعمال و رفتار ایرانیان تلقی می‌شود و به هر صورت نمایندگان فرهنگی کشورشان هستند. و غم‌انگیزتر این که در میان این افراد دانشجویان ایرانی‌ای که در حال دریافت بالاترین مدارک تحصیلی هم هستند به چشم می‌خورند.

از بحث بالا هم که بگذریم، سوال مهم من این است که چرا به مسائل بسیار مهمی که با آبروی ایرانیان در سطح بین‌المللی بازی می‌کند، حساس نیستیم؟ مسائلی که نه در دنیای فیلم و هالیوود، که در دنیای واقعی نظر مردم جهان را نسبت به ما عوض می‌کند. حرف‌های نامربوط احمدی‌نژاد باعث آبروریزی از ایرانیان است یا یک فیلم سراسر اغراق؟ آن‌هایی که وقتی هزینه‌ای در پی‌ نباشد، گلوهایشان را برای پاسداری از فرهنگ ایران پاره می‌کنند، ای کاش حاضر باشند، وقتی صحبت از هزینه کردن می‌شود هم قدمی هر چند میلی‌متری بردارند.

و در آخر هم ذکر نکته‌ای واضح، اما مهم را لازم می‌دانم. کسی که سرمایه دارد، امکان ساختن فیلم هم دارد. استودیوهای مجهز، ماهواره و مراکز پخش در سراسر دنیا هم دارد، و به نفع یا ضرر هر کسی هم که دلش بخواهد فیلم می‌سازد، صحنه‌سازی می‌کند و حتی تاریخ را می‌نگارد. با جیغ و داد و فریاد کسی هم از میدان به در نمی‌شود. شما اگر قصد تغییر این وضعیت را دارید، کار کنید، درس بخوانید، محصولات قابل تجارت در سطح بین‌المللی داشته باشید و خلاصه در عمل ثابت کنید ملت مهم و قابل احترامی هستید. با خوردن پول نفت و تنبلی و داد و فریاد و دل‌خوش کردن به این که در ۳۰۰۰ سال پیش ملت مهمی بودید، کاری از پیش نخواهید برد.

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵

من یا بعدی؟

هیچ وقت نمی‌دونم من چرا بچه درس خونی شدم. انگار از اول قرار بود این جوری باشه. یادمه که یک سال قبل از مدرسه یک جایی می‌رفتم که اون روزا بهش می‌گفتن «آمادگی». تو همون دوران یک بار سرصف من رو صدا کردن و بهم جایزه دادن و تشویقم کردن. فکر می‌کنم همون جایزهه بود که باعث شد من بچه درس خونی بشم. البته بعدا فهمیدم که بابا و مامان خودم اون جایزه رو خریده بودن و به مدرسه داده بودن تا بهم بدن ولی فرقی نمی‌کرد. برام مهم این بود که از خوب کار کردن و درس خوندن، بابا و مامان و معلم‌هام رو خوشحال می‌کنم.

اون دوران هم گذشت و باز هم پدر و مادرم من رو به درس خوندن تشویق کردن. بیشتر جملاتی که تو ذهنم مونده اینه که «درس بخون تا وقتی بزرگ شدی برای خودت کسی بشی و خوشبخت باشی». الآن احتمالا دیگه بزرگ شدم. خوشبخت هم فکر کنم باشم ولی نمی‌دونم اگه درس نمی‌خوندم چه قدر اوضاع فرق می‌کرد. یک چیزی رو که خیلی راحت می‌تونم بفهمم اینه که اگه بابام درس نمی‌خوند اون وقت پوست من کنده شده بود!

کلا به نظر من بیشترین حال رو نسلی می‌کنه که دنبال درس و مشق نره و ثروت خوبی هم از نسل قبل بهش رسیده باشه. اینه که بعضی وقتا به خودم می‌گم عمرا نمی‌ذارم بچه‌ام درس خون بشه! ولی نمی‌تونم. انگار درس خوندن یک چیزیه که حتما باید به طور تمام و کمال و صرف نظر از هر دلیل منطقی‌ای انجام بشه و اون قدر ادامه پیدا کنه که دانشگاه بگه «عزیزم ما دیگه مدرک بالاتر از این نداریم که بدیم خدمت شما، لطفا خودت با زبون خوش برو بیرون!».

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

سنگ، دیوانه و چاه

ملالی نیست جز دوری بعضی‌ها و آن هم چون می‌دانم دیدارها به این زودی‌ها تازه نخواهد شد، پس خیالی نیست!





بیطرف و ابتکار، تسخیر سفارت آمریکا، آبان ۵۸

زحمت شد واقعا!

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

اسباب‌بازی زنده

اگه سری به سایت www.genpets.com بزنید می‌بینید که می‌تونید از این شرکت کانادایی یک سری حیوانات خانگی که با روش‌های ژنتیکی تولید شده‌اند رو بخرید. این حیوانات واقعا زنده هستند و با القا خواب زمستانی به خواب رفته‌اند و در بسته‌بندی به فروش می‌رسند. از اون جالب‌تر این که این حیوانات در شخصیت‌های مختلفی عرضه‌ می‌شوند. رنگ جعبه نشان دهنده شخصیت این حیوانات خانگی است. مثلا رنگ قرمز بسته‌بندی نشون می‌ده که حیوان پر‌انرژیه یا رنگ بنفش نشون دهنده اینه که حیوان خیال‌پردازه!


ولی نمی‌دونم چرا این حیوانات این قدر بدترکیب هستند؟ نمی‌شد چند تا حیوان خوشگل‌تر درست کرد؟ مثلا یک چیزی مثل ببر ولی اندازه بچه گربه؟ یا اصلا یک حیوان خیلی باهوش که خیلی چیزا رو زود یاد بگیره؟ حتی مثلا یاد بگیره از بچه‌های ما تو خونه نگهداری کنه. باحال می‌شه اگه یک سری از این حیوانات با تنوع زیاد تولید کنیم. یکی با دماغ دراز، یکی با پاهای بلند، یکی درنده، اون یکی پرنده، یکی باهوش و... بعد اینا رو ببریم یک جایی ول کنیم ببینیم کدومشون تو محیط زیستی که براشون درست کردیم بیشتر دوام می‌آره. اصلا می‌شه برد روی یک سیاره دیگه ولشون کرد و یک ماهواره هم گذاشت از اون بالا رفتارشون رو بررسی کرد. این جوری خیال ما هم راحته که دستشون به خود ما نمی‌رسه و زندگی ما رو تهدید نمی‌کنند. فقط یک چیزی می‌مونه و اونم این که این حیوان‌ها زنده‌اند، احساس دارند. وقتی یک بلایی سرشون می‌آد زجر می‌کشند...

ایده‌ی اسباب‌بازی زنده خیلی ایده‌ی وحشتناکیه. خوشبختانه سایت بالا هم با تمام قیافه واقعی‌ای که داره، واقعا حیوانات زنده نمی‌فروشه. این سایت توسط Adam Brandejs درست شده که مغازه‌ای هم در شهر تورونتو برپا کرده و این حیوانات رو که با ترکیبات پلاستیکی ساخته شده به نمایش گذاشته. هدف Adam این بوده که مردم رو به فکر واداره که آیا مغازه‌‌های فروش حیوانات خانگی خیلی متفاوت از چنین مغازه‌ای هستند و همچنین ما رو وادار به تفکر در مورد ابداعاتی که باهاش فاصله چندانی نداریم بکنه. آیا ما به اندازه کافی در مورد ابداعاتمان مسؤولیت‌پذیر هستیم؟ سؤال سختی‌ است و من الآن به این فکر می‌کنم که آیا اونهایی که ما رو خلق کردند به اندازه کافی در مورد ابداعاتشان مسؤولیت‌پذیر بودند...

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

نه خیلی آزاد

یکی از دوستانم اخیرا برای مدت کوتاهی به آمریکا آمده. دیشب که بحث بر سر بعضی از قوانین آمریکا بود، خیلی تعجب کرده بود از شنیدن برخی از این قوانین و می‌گفت چرا ما که این ور هستیم کمی راجع به این چیزها نمی‌نویسیم. می‌گفت این همه تحلیل‌های عجیب و غریب سیاسی در وبلاگ‌های فارسی می‌شه ولی چرا کسی سعی نمی‌کنه دید مردم رو نسبت به واقعیات زندگی در جوامع غربی درست کنه. اعتقاد داشت که شیفتگی خیلی از جوانان به فرهنگ و زندگی در غرب به این دلیله که اونا فکر می‌کنند تو این جوامع همه چیز آزاده و هر کسی هر جور که دوست داره می‌تونه زندگی کنه.
در همین راستا من هم اطاعت کردم و قرار شد که کمی در مورد اون قوانینی که دیشب داشتیم راجع بهش صحبت می‌کردیم بنویسم.

۱- در اغلب ایالات آمریکا کاسینو ممنوعه. و تا اونجا که من تونستم پیدا کنم یازده ایالت برخی از انواع کاسینو رو مجاز می‌دونن.

۲- فاحشه‌گری در سراسر آمریکا به غیر از برخی از مناطق ایالت نوادا ممنوعه.

۳- مشروب خوردن در اماکن عمومی (غیر از رستوران‌ها و بارها) ممنوعه. مثلا شما نمی‌تونید برید کنار دریا و مشروب بخوردید. همین طور به افراد زیر ۱۸ سال مشروبات الکلی و سیگار فروخته نمی‌شه. برخی از انواع مشروبات الکلی هم کلا در بعضی از ایالت‌ها ممنوعه.

۴- در مهمانی‌ها صاحب مهمانی باید حداقل یک ساعت قبل از تمام شدن مهمانی سرو الکل رو تمام بکنه و اگه فکر می‌کنه کسی مسته نباید اجازه بده رانندگی کنه. اگر کسی از مهمانانش رو پلیس به خاطر رانندگی در حالت مستی دستگیر کنه غیر از راننده، صاحب مهمانی هم مجرمه.

یک تجربه شخصی هم بگم و اون این که تقریبا تو هر مهمونی‌ای که تعداد مهمون‌ها زیاد بوده رفتم، پلیس اومده و گفته که زیادی سر و صدا می‌کنیم و همسایه‌ها ناراحت شدن. جالب این جاست که سر و صدایی که در این مهمونی‌ها بوده به مراتب کمتر از اون چیزیه که ما معمولا تو ایران راه می‌اندازیم!